1.
به بهار
ای بهار، ای كه با طره های ژاله بارت
از میان پنجره های روشن بامداد به ما می نگری
فرشتگان چشمانت را بر جزیره باختریمان بدوز
سرزمینی که یكنوا و بانگ زنان نزدیكی ات را مژده می دهد.
كوهساران از تو می گویند
و دره های گوش به زنگ پژواک قدم هایت را می شنوند؛
چشمان سراسر اشتیاقمان سوی قبای روشن تو گشته اند،
برون آی
و بگذار قدم های مقدست سرزمینمان را متبرك كنند.
برفراز كوهساران مشرق درآ
و بگذار بادهای دیارمان جامگان عطرآگینت را بوسه ای زنند؛
بگذار نفس بامداد و شامگاهت را بچشیم،
دُرهایت را بپاش بر سر سرزمین دلباخته یمان
كه در فراقت داغدار است.
با سرپنجه های لطیفت او را بیارای؛
بوسگان نرمت را بر سینه اش بریز
و تاج طلایت را بر سر آماسیده اش بگذار
كه گیسوان محقرش برای تو در هم تنیده اند.
2.
چه در سایه سار كوهسار ایدا
چه در غرفگان مشرق،
آن غرفگان آفتاب كه اكنون
نغمه باستانی از آنها رخت بربسته است؛
چه در این چرخ بلند،
چه در چهارگوشه این خاك پهناور،
چه در آبی آسمان
آنجا كه بادهای خوش آهنگ به دنیا می آیند؛
چه بر بستر زلال دریاها،
چه در آن اعماق
غوطه ور میان مرجانزارها،
هر کجای این گیتی که هستید
ای نه زیباروی ! چرا شعر را از یاد برده اید؟
چگونه آن عشق دیرباز را
كه شاعران باستان برخوردار بودند كنار نهاده اید؟
تارهای سست به زحمت می جنبند!
طنین تحمیلی است و نت ها اندك!
:: موضوعات مرتبط:
<-CategoryName->
:: برچسبها:
<-TagName->